سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اشک های پیرمرد آدامس فروش

 

سرم را چرخاندم که نگاهم با نگاه پیرمرد آدامس فروش گره خورد

پیرمرد در دستش چند آدامس داشت و یک کیف

کیفش پر از آدامس بود

در یک دستش کیف پر از آدامس بود و در یک دستش چند تا آدامس

هیچی نمی گفت فقط دستش رو جلو آورده بود و با کمری کاملا خم شده و سری بالا، به چشمانم نگاه می کرد

دستی که جلو آورده بود و چند آدامس را نگه داشته بود می لرزید

دستی که کیف پر از آدامس را نگه داشته بود نیز

بدنش نیز

چشمش نیز

گفتم چشم

چشمانش پر از اشک بود

اشک هایش پر از غم

غم هایش پر از فقر

اینهایی را که گفتم در عرض چند ثانیه تمام وجودم را تسخیر کرد

دست در جیب کردم و مبلغی به او هدیه دادم، بدون خرید آدامس

و رفتم

 

جسمم رفت ولی جانم پیش او باقی ماند

اینبار تنها چشمان پیرمرد نبود که پر از اشک بود

چشمان من هم

اشک های پیرمرد سوز داشت و اشک های من هم

اشک های پیرمرد درد داشت و اشک های من هم

ایستادم و برگشتم به سمت پیرمرد آدامس فروش

پیرمرد برای چند لحظه، کیف پر از آدامسش را بر زمین گذاشته بود و

و کنار درب رستوران (پر از عطر سیری) به گشنگی اش می اندیشید

اما کسی او را ندید، دردهایش را، اشک هایش را

من خواستم او را ببینم

من از او پرسیدم چه می کنی پدرجان

پیرمرد با صدایی لرزان و کشیده (که از سکته اش خبر میداد) گفت: آدامس می فروشم

من از او پرسیدم کجا زندگی می کنی پدرجان

پیرمرد این بار سرش را چرخانید و کیفش را برداشت و با صدای بلند (بلندترین صدایی که می توانست) گفت: آن سر شهر

دیگر به من نگاه نمی کرد و رفت

انگار نه انگار که شاید از دست من کاری برای او ساخته باشد

رفت و من به دنبال او

گفتم پدرجان کاری از من بر میاد

گفت: برو

گفتم: پدرجان بگذار کمک کنم

گفت: برو

گفتم: پدرجان چه نیازی داری می خواهم کمک کنم

گفت: برو

گفتم و گفتم و گفت و گفت

دستی که در آن چند آدامس داشت را به بالا می آورد و می گفت برو

گویا من به او نیاز داشتم

این بار من به او نیاز داشتم ولی او دیگر به من نیاز نداشت

من ایستادم و او رفت

با همان قد خمیده و کیفش و جسم لرزانش و …

من را با دردهایم تنها گذاشت، من را با دغدغه هایم تنها گذاشت

من را با نیازهایم، من را با سوال هایم، من را با اشک هایم تنها گذاشت

قصه ی پیرمرد آدامس فروش برای من عجیب بود

عجیب

خواستم از او عکس بگیرم که دستم لرزید

شرف او در قاب عکسی از جنس عزت برای همیشه در قلبم به یادگار خواهد ماند


+ نوشته شـــده در سه شنبه 90/8/10ساعــت 4:0 عصر تــوسط علیرضا پارسائیان(تخریب چی) | نظر